نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

؟!؟

اوایل که 2تا دندون داشت بعضی وقتا شیرخوردنی مامانشو گاز میگرفت الان که 2 تا مرواریدم از بالا درآورده حسابی پدر مامانشو در میاره اوایل با اینکه خیلی دردم میگرفت میخندیدم که به خانم برنخوره بعد دیدم نه بابا برخوردن چیه اونم با من میخنده یه مدت بی تفاوت بودم ولی وقتی گاز میگیره ول نمیکنه میدونم لثه هاش اذیت میشه و معنی گاز گرفتن رو نمیدونه ولی گاهی که از درد میکشم یا اوف میگم همچین با تعجب منو نگاه میکنه که انگار چیزی نشده چرا اینکارو میکنی  نمیدونم والا واقعا مادر شدن صبر و حوصله میخواد وگرنه این چیزاش دیگه غیرقابل تحمل میشه خدا صبر جمیل و عشق بی پایان به همه مامانا بده  ...
23 مهر 1390

شیرکوچولو

از نوزادی هم نیکی خجالتی بود اونموقع نمیتونستم باور کنم که بعضی حرکاتش از رو خجالتشه حتی گاهی که میخواد بلند بخنده دستش یا یکی از انگشتاش رو تو دهنش میکنه تا صداش بلند نشه  تازه یاد گرفته که با صدای بلند میگه هَ . با دایی امید نشستیک امید مشغول دیدن تلوزیونه نیکی هی از بغلم بلند میشه میگه ههههههَ خودشو عقب میکشه  تا امید توجهش جلب شد نیکی رو میکنه به من و صورتش رو میچسبونه به من دوباره رو به امید ههههَ و تا امید نگاه میکنه اینکار رو تکرار میکنه  بهض میگم تو شیر کوچولویی که امید رو میترسونی؟ برو با همقدت بازی کن و نیکی ریسه میزه از خنده وای که هر لحظه با این بچه ها دنیایی از انرژی و خوشحالیه خدایا شکرت که یه همچین فرشته...
23 مهر 1390

بازی

شب بابا جون نیکی رو برد تو ماشین وقتی اومدم دیدم با هم پشت فرمون نشستن ( این از اون مواردیه که نمیتونم به باباجون ثابت کنم که اینکار رو نکنه هم نیکی عادت میکنه دیگه نمیتونیم جلوش رو بگیریم هم اینکه خوب خطرناکه ) نیکی همچین ژست گرفته بود که انگار 30 ساله که راننده است میخندید و بوق میزد یه دستش رو بوق بود و یه دستش محکم فرمون رو گرفته بود من رو که دید انگار حول شد بهش گفتم میای بغل مامان با دو دستش محکم فرمون رو گرفت و روش رو اونور کرد  فک کنم میخواد رو دست خاله آتو بلند بشه یه کم بزرگ شه دیگه سوییچ دیدی ندیدی   ...
23 مهر 1390

مادرانه

امروز حس میکنم خیلی بهت نزدیکم اونقدر که حست حس منه بوت بوی خودمه نمیدونم گاهی اینجور حس میکنم اما امروز بیشتر. با هم خوشحال میشیم با هم میخندیم با هم گرسنه میشیم  گاهی فکر میکنم حتما همه مامانا اینجورن حتما مامان منم اینجور بوده حس قشنگیه حس به وجود آوردن دوست داشتن و دوست داشته شدن کاش مامان منم این لحظه های قشنگ با من بودن رو ثبت میکرد چه لحظه ها و خاطراتی میشد نه؟ اما الان نه من بوی مادرم رو حس میکنم نه اون هر چند مادر همیشه مادره و تو قلب هردومون نقش بسته امااحساس میکنم با دنیا اومدنت من و مامانم بیشتر به هم نزدیک شدیم  خدا کنه وقتی بزرگ شدی و حس منو درک کردی بتونیم رابطه خوبی با هم برقرار کنیم شایدم این دلنوشته ها سندی ...
17 مهر 1390

نوه اول ، برخوردا و تشکر ویژه

نیکی من نوه اول خانواده مادریمه و نماد عشق و محبته. آخه میدونی آخرین بچه ای که تو این خانواده بوده الان 23 سالشه یعنی خواهر کوچیکم خوب همه خیلی ذوق دارن که با این فرشته کوچولو طوری رفتار کنن که دلشون خالی شه و میون این رفتارا و گفتمان ها خیلی اختلاف نظر هست  عزیزجون مامان بزرگ نیکی اکثرا خیلی محکم( با تاکید خیلی محکم) نیکی رو میبوسه و تو بغلش فشار میده  ومیگهاین نشونه علاقه و عشق منه باباجون( بابابزرگ نیکی)  خیلی دوست داره همیشه همراهش باشه چه موقع بیداری و چه خواب همش کنارشه و با خودش بیرون میبره حتی وقتی با ماشین میریم بیرون حاضر نیست اونو از خودش جدا کنه و پشت فرمون روی پاش میشونه بهش هرچیزی که خودش دوست داره میده بخوره...
16 مهر 1390

نیکی کلک میزند

خیلی بلا شده دیروز 2بار خوابوندمش چشما بسته بدن شل رفت که خوابای خوب ببینه اما یه مرتبه بدون هیچ اتفاقی یهو بلند شده هیجان زده زل زده و میخنده انگار که یه دقیقه قبل کلی بازی کرده همین باعث شد نیک ساعت من و بابایی بخندیم تصورشم جالبه چه برسه به دیدن قیافه نیکی :)   ساعت 6 صبحه و نیکی یه بار بیدار شده شیر خورده و درباره چرتش برد تو تختشه و من نشستم و به خواب نازش نگاه میکنم با کمال تعجب میبینم بیدار شد و داره از درز نرده ها منو میبینه بهش میخندم و میگم زوده حالا مامانی یه کم دیگه بخواب بعد چند لحطه با لبخند پشتش رو میکنه به من و میخوابه :)                ...
16 مهر 1390

اندر احوالات این روزها

عزیز من این روزا سخت در تلاشه که بتونه رو زانوهاش 4دست و پا راه بره وقتی بلندش میکنم ( که عاشقه  بلند شدنه که دنیا رو از بالا ببینه) میایسته و دستش رو به جایی بند میکنه تا چند ثانیه بدون کمک وا میسته وقتی باباش میاد دیگه تو دست من بند نمیشه هر جا بابایی میره اونم دنبالش سینه خیز میره  اسباب بازی هم که خیلی دوست داره سیمه . آره میگرده دنبال گوشه های خونه سیایی رو که زیر موکت یا فرشن میکشه بیرون و میجوه مث خرگوش               دیروز که شقایق نبود باهاش بازی کنه کلی کلافه بود باباش بردش بیرون درشون رو میزد اما کسی  نبود یه کم گشتن و اومدن ساعت 10 شده و نیکی هنوز بیدار نشده البته صبح سا...
16 مهر 1390

بازی و استقلال

نیکی بغل منه و داره با در پلاستیکی آب معدنی بازی میکنه از دستش میفته رو زمین دولا میشه که برش داره واسه اینکه هم اینجوری بغل کردن واسم سخته و هم اینکه احتمال داره نیکی بیفته زودتر از نیکی خودم در رو برمیدارم و به دستش میدم نگاش میکنه و دوباره میندازتش و قضیه تکرار میشه میدم دستش و برای بار سوم هم میندازتش فک میکنم از این بازی لذت میبره پس مانعش نمیشم و چندین بار بدون اینکه نیکی یا من خسته بشیم بازی رو تکرار میکنیم ایندفعه خودم دولا میشم و نیکی که تو بغلمه خودش در رو برمیداره و دیگه نمیندازتش و باهاش بازی میکنه تازه به این فکر میکنم که تمام این مدت منتظر همین عکس العمل بوده نمیخواسته من برش دارم میخواسته خودش انداخته ، خودش هم برداره  ...
16 مهر 1390

آرزوی آرزو

تمام تصویری که از بچه دار شدن داشتم این بود که دستشو بگیرم و شبا هم شعر بخونیم و بریم پارک با هم شیطونی کنیم و بازی و خنده با اینکه اونموقع ها بچه نداشتم ولی همیشه صدای خنده ات توی گوشم بود هر وقت دلم میگرفت میرفتم پارک و شادی بچه ها رو میدیدم این خوشحالیشون خنده های بی دلیلشون جست و خیز بی خستگیشون التماس اینکه بازم بمونیم همه و همه قلبمو پر از شادی میکرد  دیروز فرصتی شد با هم بریم پارک کالسکه نبردم خواستم تو بغلم باشی حست کنم و لحظه های شاد رو با هم باشیم . اوووووه چقدر بچه با مامان و باباشون اومده بودن 2قلو هم توشون بود اول کلی ذوق زده بودی و  به همه جا نگاه میکردی صدا در میاوردی که نشونه خوشحالیت بود ولی بعد فقط میدیدی نه حرف...
14 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد